گنجینه پنهان در سینه یاران جمع آوری خاطرات شهداء و ایثارگران کوی نیرو آخرین مطالب
نويسندگان جمعه 5 ارديبهشت 1393برچسب:افطار کبود,عصا ,قطع عضو , فلک کردن,صُنده (شیلنگ),غورباقه, کرامت,حرمت اولیای الهی,تاوان,, :: 14:37 :: نويسنده : محمدرضا مروانی
افطار کبود 4 فرمانده و همراهان وارد شدند و یکی یکی دوستان به وسط صحنه دعوت شدند. و پس از مختصر بازجویی که با توضیحات زندانبانان قاطع همراه بود، ضیافت اصلی آغاز شد و چوب فلک به میان آمد و پذیرایی شروع شد و با باتوم های دستی که آنرا با کابل های قوی تقویت کرده بودند و به صُنده (شیلنگ) معروف است به کف پا هایی که با چوب فلک بالا نگه داشته شده بود ضربات شدیدی وارد می کردند و در ادامه به کف پا اکتفا نکرده و هر جا که در دسترس بود نواخته می شد.
نوبت من شد و بعد از چند گام که با عصا برداشتم مرا به زمین ولو کردند و گمان می کردم با توجه به اینکه قطع عضو هستم و فقط یک پا دارم از فلک کردنم صرف نظر کرده و به پذیرایی با صنده قناعت کنند، ولی زهی خیال باطل که این دیوصفتان از انسانیت بویی نبرده اند. آن یک پایم را در چوب فلک گذاشتند و آن را بالا گرفتند و پس از چند ضربه و تقلای من پایم از چوبه فلک آزاد شد. تمام نگرانیم این بود که ضربه ای به پای قطع شده ام اصابت نکند. خودم را جمع کرده و بدنم را محافظ پایم کردم و صنده ها همچنان بی رحمانه بر پشت و پهلویم فرود می آمدند و بعد از شدت اولیه ضربات وارده به بدنم، دیگر دردی احساس نمی کردم. به کنج سالن کشیده شده بودم و پای قطع شده را سمت دیوار قرار دادم و از اصابت ضربات محافظت کردم. ولی یکی از دژخیمان گویی اصرار داشت که ضربات را آنجا وارد کند و مرتب مرا می چرخاند و من مقاومت می کردم. در همین اثنا احساس کردم که به پایان پذیرایی نزدیک شدم و داشتند دست از سر می کشیدند که غورباقه با حالتی مست وارد سالن شد. غورباقه اسمی بود که بچه ها روی این افسر عراقی بخاطر اندام کوچک و چشمان از حدقه در آمده اش، گذاشته بودند. غورباقه صنده را از دست یکی از دژخیمان گرفت و سهمی از این مهمانی را به ما تقدیم کرد. پذیرایی تمام شد، من بدنبال عصای خود گشتم، تمام توانم را جمع کردم و بلند شدم و بسختی خودم را روی عصا کنترل کردم. بدنبال بچه ها از سالن پذیرایی خارج شدیم و در بین راهروها سربازانی که از این خوان دور بودند نیز ما را با چند سیلی و پس گردنی بدرقه می کردند و این کرامت خود را تا رسیدن به درب بزرگ اردوگاه از ما دریغ نکردند. من آخرین نفر بودم که از در عبور کردم و آخرین پس گردنی را دریافت کردم و با سکندری و بی تعادلی دورازه را گذشتم. حقم بود و تاوان بی حرمتی ام را گرفتم! گاهی وقت ها به سیلی زننده دست مریزاد می گویم که همواره اثر آن لحظه را با خود دارم و آن پارگی پرده گوش و ثقل سمع و وزوز گوش است که مدام در گوشم طنین دارد تا هرگز فراموش نکنم نگه نداشتن حرمت اولیای الهی بی تاوان نخواهد بود. خدایا از سر تقصیر و خطایم در گذر!!! ادامه دارد ... نظرات شما عزیزان: پیوندهای روزانه
پيوندها
|
|||||||||||||||||
![]() |